Didar
مطمئن باش
كه يكي براي ديدنت لحظه شماري مي كند!
مطمئن باش
كه يكي براي ديدنت لحظه شماري مي كند!
nemitonam az inja del bekanam................
inja kheli khatere dare

تا دیروز دریای دلم ،طوفانی موج موج آمالم بود امروز ، ساحل آرزوهایمباموجِ خیال درسکوتی نرم وآرام غروب
میکند ...من اما ، غمگنانه دست میکشم برموجهای امید و باز ، پا پس میکشد موج اندوه ، در حبابهای
حسرت به دریای آرزو !!!


در کلاس درس روزگار
***نوروز مبارک***

همیشه به دنبال بهانه های کوچکی بودم برای شاد بودن
و گاهی به هر بهانه ای به دنبال عمیق ترین دلگیری ها تا گریستن روحم را صیقل ببخشد
عمیقا معتقدم انسان چیزی نیست جز مجموعه ي تمام تضادهای جهان
تا فرابگیرد زندگی هر لحظه نشانه ای دارد که دریافتن آن می تواند به اندازه یک عمر به تکمیل آدمی کمک برساند
معتقدم باید بتوانی روی پوسته روحت دست بکشی
زخمهایش را التیام دهی
و ضعفهایش را ببینی و آنجا که خوبی و پاکی است را بپرورانی
معتقدم که آدم بد وجود ندارد !
هرکس به اندازه ظرفیت خویش عمل می کند
این نگاه ماست که آن را آنگونه می بیند
و امروز که دست کشیدم بر روحم
مثل کودکی در نهایت تضادهای درونیم ، میان خنده و گریه ای که هدیه خداوند است
دریافتم که همین لحظه می تواند در من سرنوشتی را بسازد که آرزو کرده ام...
در لحظه آرام گرفتم !
همین...
د

مطمئن باش و برو
ضربهات کاري بود
دل من سخت شکست
و چه زشت
به من و سادگيام خنديدي
به من و عشقي پاک
که پر از ياد تو بود
و خيالم ميگفت تا ابد مال تو بود
تو برو، برو تا راحتتر
تکههاي دل خود را آرام سر هم بند زنم


ابتداي من کجاست؟
هيچکس نپرسيده بود و ندانسته گفتم:
« در انتهاي سجده اي بلند
يا در کمرگاه دهشتي و فريادي خوفناک.»
گفتم:
« در ازذحام خاشاک و انهدام نگاه بوده شايد.
در گهواره رودي که هر ساله جنازه هاي باد کرده به ارمغان مي آورد.»
_ از طغياني بيهوده ملول
مصروع کف بر لب محبوب _
« دريا شرمگين بود و مهربان ، به وقت غروب»
اين را اما نگفته بودم؛
رازي بود که صيادان هر شامگاه دريا را از آن تهي مي کردند.
رازي بود که دريا با من در ميان گذاشت،
هر شب که من چشم و تماشا بودم
و او در بستر کابوس بخواب مي رفت.
ابتداي من کجاست؟
ندانستم و گفتم.
اما کجاست انتهاي من؟
انتهاي من؟
اين را مي دانم و جز در گوش دريا نخواهم گفت.

چند روزی است
گره میزنی
از پنجرۀ ابر
زمین را به بهار
ـ سبزها سبزترند.
چند روزی است
که خون در رگ من
لحن عجیبی دارد
ـ نبضها نبضترند.

من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من
(فریدون مشیری)


گفتی تو دلم اول و آخر خودتی
از هرچه که دارم ، بهترینش خودتی
خندیدم و زیر لب مکرر گفتم
شاهزاده قصه های من ، خر خودتی !!!
